فکرهایی که در ذهن من راه میروند!



1

 

همیشه انتظارات من زیاد و نابجا نیستند.

گاهی متوجه نیستم از چه کسانی،با چه روحیاتی انتظاراتی دارم.

بچه ی پنج ساله ای را در نظر بگیرید که به تازگی خاله یا دایی شده است.

یعنی خواهر یا برادر بزرگتری دارد که او صاحب فرزند شده.

بنظر شما این بچه ی پنج ساله چه درکی از مفهوم خاله شدن یا دایی شدن دارد؟

خب الان دایی یا خاله یا عمو یا عمه یا پدربزرگ و مادربزرگ یا پدر و مادر خود را در نظر بگیرید.

چقدر احساس میکنید آنها نقششان را برای شما خوب ایفا کرده اند؟

مثلا خواهر مادرم،نقش خاله را برای من به طور معقول ایفا نکرده.

پس او هم شبیه همان بچه ی پنج ساله ای است که درکی

از خاله شدن ندارد.مادر من درکی از مادر شدن ندارد،پس فکر او هم مانند همان بچه ی 

پنج ساله است.

فکر کن بعضی از آدمهای اطرافت پنج ساله هستند،

بنظرت آیا میشود از بچه ی پنج ساله انتظار داشت که خاله شدن

یا.یعنی چه؟

بعضی از آدمهای اطراف من پنج ساله هستند،حواسم باشد انتظاری

ازشان نداشته باشم

یا اگر دارم در حد بچه ی پنج ساله باشد.

خب کوچک مانده است ذهنشان.نمیتوانم که به اندازه ی وزنشان

انتظار داشته باشم که.

 


آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها